پروفایل کاربری

ساحل دلت را به خدا بسپار خودش بهترین قایق را برایت می فرستد

خوش آمدید

پروفایل مدیریت وبلاگ

ساحل دلت را به خدا بسپار خودش بهترین قایق را برایت می فرستد

نام: باران
.........................................................
جنسیت:
.........................................................
محل سکونت:
.........................................................
سن: 0 / 0 / 0
.........................................................
میزان تحصیلات:
.........................................................
شماره تماس:
.........................................................
ایمیل و ای دی یاهو:
.........................................................
درباره من: دست های شرجی تو شمالی ترین دقیقه ی دیروز روی شانه ی من قد می کشید و به دریا می رسید هیچ فکر میکردی ته فنجان لب طلایی ام دریایی باشد و هر روز کبوتری بال بسته در ساحلش بنشیند و قهوه بنوشد و تمام چهارشنبه سوری های دنیا مثل همین شب نارس آتشی در دل دریا روشن کند و کنار آن بنشیند و با کسی به لهجه ی انار تخته نرد بازی کند ؟ نگو که هیچ وجه مشترکی بین ایینه و کبوتر و دریا نیست تمام ایینه های دنیا به دریا می ریزند و تمام کبوترهای دنیا ته دریا آشیانه می کنند اگر باور نمی کنی پنجره ی باران خورده ات را باز کن چند سطر پس از باران ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرو رفته گمان می کنم لی آ÷رین جمعه ی سال بارانی ام را جا گذاشتم پنجره ام را جا گذاشتم و شانه ام را که دست های شرحی تو روی آن قد می کشید آه ، مهربان شرجی من کنار همین شمعدانی هی شعر من بنشین هیچ کس اندازه ی آسمان دروغ نمی گوید هیچ بارانی پنج شنبه ی مرا از عطر ارغوانی یینه تر نکرده تا چه رسد به خاطرات شرجی کنج دی ماه پارسال حالا هرکس برای من مریم بیاورد گهواره هم می آورد هر کس انار بیاورد یوان پر از عطر پونه هم می آورد هر کس دریا بیاورد فنجان لب پریده هم می آورد گمان می کنی چرا حوالی قنوت دست هیم را به آسمان سپردم ؟ هیچ کس به من نگفته بود خدا میان گهواره ی قمری هاست بالی عقربه های اردی بهشت بی باور شنیدم ، شمالی ترین دقیقه ی دیروز خدا با لهجه ی یاس مرا به نام کوچکم صدا می کرد من رأس غروب هر اتفاق پیاله ی آب پشت سر خورشید می ریزم و خورشید تشنه رأس طلوع هر واژه زلال از یینه ام می چکد به خود خدا خراب تر از آنم که کسی شمعدانی هی شعرم را بچیند و در یوان بن بست ماه بکارد دلم حالا بری بوسه های شرجی ات تنگ شده دوستت دارم قدر ریحه ی خدا که لی چادر گل دار آسمان پیچیده دوستت دارم قد تمام لحظه های شمالی سالی که پشت یینه جا گذاشتم سال و علاقه و اقاقی و کبوتر و یینه تحویل شدند سیب و سبز و سکوت برایم بیاور * * * * * * * * * * * * همه چی آرومه / تو به من دلبستی این چقد خوبه که / تو کنارم هستی همه چی آرومه / غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه / تو به احساس من همه چی آرومه / من چقد خوشحالم پیشم هستی حالا / به خودم می بالم تو به من دلبستی / از چشات معلومه من چقد خوشبختم / همه چی آرومه تشنۀ چشماتم / منو سیرابم کن منو با لالایی / دوباره خوابم کن بگو این آرامش / تا ابد پابرجاس حالا که برق عشق / تو نگاهت پیداس * * * * * * * * * * * * تک دختری که چشم تو را دوست داشت مرد در آبی نگاه تو معنا نداشت مرد در انتظار پنجره ها را شکسته بود از اين همه دروغ و ريا شکسته بود در يک غروب سرد زمستان به خواب رفت از لحظه ها جدا شد تا آفتاب رفت باور نمی کنم که به اين سادگی گذشت از کوچه های خالی مردانگی گذشت ديدی تمام قصه های ما اشتباه بود شش دفتر کنار اتاقم سياه بود ديگر فريب دست قضا را نمی خورم گندم به پشت گرمی حوا نمی خورم فردا کنار خاطره ها بيگانه می شوم در پيچ و تاب جاده ها ديوانه می شوم در پيچ خوابها بی تو بی تاب مانده ام از گرمی نگاه تو شب تاب مانده ام روزی که بی حضور تو آغاز می کنم در کوچه های خاطره پرواز می کنم اشکی که از زلا لی عشقم چکيده است از چشمای پاک تو بهتر نديده است تقدير من هميشه شکيبايی وفاست او از ترانه تنهاي ام جداست مردی که من بر سر راهش نشسته ام بيگانه ای که از تب عشقش شکسته ام ديگر کنار آينه ها پيدا نمی شود رويا که بی حضور تو زيبا نمی شود

نظرات شما عزیزان:

عسل
ساعت11:38---28 اسفند 1390


ZENDEGY
ساعت13:02---2 بهمن 1390
التماست میکنم
التماس میکنم به تو که نرو،حاضرم به پاهات بیافتم و خودم رو جلو همه خار کنم تا دوباره بیایی کنارم
.
التماست میکنم به من نگو برنمیگردم آخه دلم میترکه و میمیره تو که خودت میدونی من چقدر دوست دارم چرا می خوای بری؟

التماست می کنم با خواهشی که تو صدامه و التماسی تو نگامه.مگه تو نگفتی نمیزارم چشات ببارن؟
اما حالا که دارن میبارن چرا نمیای پاکشون کنی؟

التماست میکنم با بغضی تو گلومه که میخواد بگه دل نگرونه مثل همیشه و بگه منتظر توام در زیر باران با چشای گریون
.
التماست می کنم که باغ بی درخت شدم بی تو و دارم میمیرم

چرا میخوای این دلی که حاضره به خاطرت همه رو رد کنه و فقط کنارت باشه و ناز دلت رو بخره تنها بزاری؟

التماست میکنم من که برات جون میدادم و دیوونه مجنونت بودم و اسیر چشات بودم چرا می خوای پریشونم کنی؟

تو که اینجوری نبودی واقعا دلت میاد من اینقدر التماست کنم ؟

تو که هر وقت میدیدی من ناراحتم خودتو به هر دری میزدی تا شادم کنی اما حالا از این همه التماس دلت به رحم نمیاد.

خدا میدونی که چقدر غمگینم و ناراحت اما دوسش دارم اما اون....اما اون....نمی دونم چی بگم.

الانم که منو نمی خواد و دارم اینارو می نویسم کلی دارم اشک میریزم و دعا می کنم که عشقم همه کسم سلامت باشه و خوب.

باورم نمیشه که عشق من ؛عشق گلم میگه نمی خوامت و از من که همیشه حاضرم جونم رو بدم واسش بدش میاد و میگه نمی خوامت.

یعنی واقعا بدم؟

یعنی اینقدر حال بهم زنم؟

یعنی عشق بین ما الکی بوده؟

یعنی حرفای بینمون الکی بود؟.............نه...نه....خدا این فکرا رو بریز از سرم بیرون.

تا کی التماست کنم که برگردی ها؟

التماست کردم چه شبهایی که عشقم نرو اما تو آخرش با منت میگفتی باشه میمونم اما من بازم با اینکه خودم رو خورد میکردم

می گفتم بی خیال ارزش داره؛عشقمه حاضرم به خاطرش همه خاری و ناراحتی هارو بپزیرم.

التماست می کنم ناز نگاهت رو از من نگیری و کنارم باشی.

من هنوزم همون کسم که وقتی می خندیدی به لبات خیره می شد و با ناز خندهات به دنیایه عشق می رفت.

من همونم که که عشق رو به رگ روح زدم و گفتم تو عشقمی تو....تو...اما چرا اینجوری می کنی؟

تو راز بودن منی عشقم.منو ببر تا تکاپوی دریاها ؛رویاها ؛فرداها و عظمت عشقت که همیشه واسه من زیباست.

تو خانه ای در کوچه زندگی هستی اما چرا باورم نداری؟

التماست می کنم که برگردی

التماست می کنم


ZENDEGY
ساعت12:59---2 بهمن 1390


قلب من

خدایا قلب من غمگینه امشب



دلم چون لاله خونینه امشب



نمی دونم چرا دست زمونه



گل عمر منو می چینه امشب







دلم گنجینه غم های بسیار



وجودم خسته از تکرار و تکرار



دل من دیگه از جبر زمونه



شده از زندگی بیزاز بیزار


فرگون
ساعت20:00---15 مهر 1390
من نه عاشق بودم





و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من





من خودم بودم و یک حس غریب





که به صد عشق و هوس می ارزید





من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت





گر چه در حسرت گندم پوسید





من خودم بودم و هر پنجره ای





که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود





وخدا می داند





سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود





من نه عاشق بودم





و نه دلداده به گیسوی بلند





و نه آلوده به افکار پلید





من به دنبال نگاهی بودم





که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید





آرزویم این بود





دور اما چه قشنگ





بروم تا در دروازه نور





تا شوم چیده به شفافی صبح









وبلاگتو خیلی دوست دارم به منم سر بزن



فرگون
ساعت19:59---15 مهر 1390
من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب


که به صد عشق و هوس می ارزید


من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید


من خودم بودم و هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


وخدا می داند


سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود


من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید


آرزویم این بود


دور اما چه قشنگ


بروم تا در دروازه نور


تا شوم چیده به شفافی صبح




وبلاگتو خیلی دوست دارم به منم سر بزن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در - ساعت - توسط